تلاشی برای زنده ماندن
نوشتن چیزی نیست که بتوانم ترکش کنم، یا فراموشش. مهم نیست که خوب مینویسم یا نه، یا اصلاً درست مینویسم یا اشتباه؛ همیشه دلم خواسته است که کلمات را کنار هم بچینم و جملهها را به هم گره بزنم. اما شروع که میکنم، واژهها هرکدام در گوشهای پنهان میشوند. انگار بسمالله گفتهام و چاقو به دست آمادهٔ ذبحشان هستم! انگار خون همنوعانشان را میبینند که از سرانگشتانم میچکد! اما من قصاب نیستم! من پسربچهای هستم که از سر شوق نوشتن انشایم دنبالشان میگردم. من همان نوجوان عاشقم که برای نامهای عاشقانه التماسشان میکنم. من جوان بیستوچند سالهای هستم که برای خلوت وجودم صدایشان میزنم. کاش واژهها کمی مهربانتر بودند. کاش کمی نزدیکتر میآمدند و مرا نجات میدادند از زندگی یکنواخت این روزهایم.