انتقام
دیشب وقتی تو اتاقم نشسته بودم، برق خانه برای چند ثانیه قطع شد و دوباره وصل شد. داشتم «بند محکومین» را میخواندم که دوباره قطع شد و این بار وصل نشد! بلند شدم تا از پنجرۀ اتاقم تیرِ چراغبرق را دید بزنم. میدانید چه دیدم؟ یکدنیا برف! سفیدیِ برفهای به زمین نشسته را میشد حتی در تاریکیِ تیرهای خاموش برق هم دید. میدانید چه کردم؟ از ذوق روی دو پنجۀ پاهایم بالا و پایین پریدم! میخندیدم و ذوق میکردم. درست مثل پسربچهای هفتهشتساله! زنگ زدم به مریم و تمام ذوقم را ریختم در صدایم و گفتم: «اینجا برف اومده مریم!»
خودم هم نمیدانم که این همه ذوق و خوشحالی بهخاطر سفیدی خیابانها و کوچهها بود یا انتقامم از روزهای سخت گذشته؟
نظرات
ارسال یک نظر
احساس خود و آنچه فکر میکنید را بنویسید.