شدهام مه غلیظی که تماشا کردنم از دور زیباتر است تا از درونم! در درونم جلویِ پایت را هم گُم خواهی کرد. در درونم هیچچیز پیدا نیست تا به یکقدمیاش نرسی...
«قبول نهایی!»؛ این جمله را سایت سنجش پایین کارنامهام نوشته بود. بعد از دو سال سربازیام؛ تنها هدفم رسیدن به همین جملهٔ سبزرنگ بود، و خب بعضی از هدفها و جایگاهها در زندگی هست که باید برایشان از جان مایه گذاشت تا بعداً که ریشمان رو به سفیدی رفت و تارهای موی سفید در میانسرمان میدرخشیدند؛ حسرتش نماند به دل صاحبمردهمان! کتابها و منابع زیاد بود؛ اما انگیزهٔ من هم نیز! شبها دیرتر میخوابیدم و صبحها زودتر بیدار میشدم. خستگی بود؛ اما جازدن هرگز! قدمهای کوچکی که با خواندن هر ورق بر میداشتم، مشوقی شورانگیز بود برای رسیدنم. من ازتهدل دوست دارم این جایگاه را. احساس میکنم همان نقشی است که من باید در زندگیام ایفا کنم. نقشی که میتوانم از دلوجان برایش مایه بگذارم. نقشی که ذوقش مرا صبحها از خواب بیدار میکند و احتمالاً رسالتِ حقیقیِ من در این دنیاست. آموزگاری برای کودکان سرزمینم! (سال تحصیلی ۱۴۰۱ / ۱۴۰۲؛ دبستانِ روستای خ)
آشپزخانه قلب خانه است؛ وقتی از داخلش بویِ نیمرو و فرنی و قرمهسبزی و پیازداغ بیاید یعنی «تالاپ!» وقتی هم بعدازظهری بویِ کیک کل ساختمان را بردارد یعنی «تولوپ!» مهم نیست اگر مقداری آشپزخانهات کوچک باشد؛ اتفاقاً قلب که کوچک باشد، غم و غصه جا نمیشود و حکایت قلب خانهات میشود حکایت قلب گنجشک.
میدانم که باید انگشتانم را بر روی این صفحه بزنم و واژهها را در کنار هم جا بدهم و جملات را به هم پیوند بزنم. دیگر بس است این سکوت امتدادیافته از زمستان. وقتش است که داغی تابستان روح و مغزِ گرفتهام را نرم کند و شروعی دوباره داشته باشم. وقتش است از بوی گلهای کنار خیابان بنویسم یا از فیروزهای آبیِ آسمان. یا از سکوت زیبای شبها و یا از خورشید تیغ کشیدۀ روزها. وقتش است زیباییها را دانهدانه جدا کنم و آنها را به بند واژهها دربیاورم تا بمانند برای روزهایی از آینده.
نظرات
ارسال یک نظر
احساس خود و آنچه فکر میکنید را بنویسید.